وقتی شما نیاز به جنگ دارید فیلسوفان راجع به اهمیت صلح سخنرانی میکنند و وقتی شما نیاز به صلح دارید آنها از فضیلت جنگ سخن میگویند. اینکه فلاسفه یک فاز از مردم عقب هستند چیزی طبیعی است، زیرا آنان باید همه چیز را ببینند تا بعد بتوانند از آن نظریهای بسازند و مطرح کنند و به اصطلاح برای آن فلسفهبافی یا نظریه پردازی نمایند!
براساس یک نظریهی فلسفی باید همه را ببینند بعد نظریه بدهند! یعنی همه انقلابها را ببینند همه جنگها را ملاحظه کنند تا کلیات یک موضوع قابل اثبات باشد، مانند اینکه ما در یک کارخانهی لامپسازی برای آزمایش عمر مفید لامپها تمامشان را آنقدر روشن بگذاریم تا بسوزند! آنگاه البته عدد ما واقعی خواهد بود ولی لامپی برای فروش نخواهیم داشت! و این امر قیاس است و برخلاف آن استقراست که به معنای قریه قریه رفتن و از جز به کل رسیدن است. در هر صورت چون همه چیز را همه کس دانند و همه کس هنوز به دنیا نیامدند، پس هیچوقت نه میتوان از قیاسات و نه از استقرائات بهره برد. یک نکته در گذشته هم بوده که ناقض خود فلسفه است. مثلاً سقراط میگوید دانشجو نباید حرف دیگران را قبول کند. خوب اگر سقراط هم جزو دیگران باشد حرف او را هم نباید قبول کرد و اگر حرف او را قبول نکنیم نقیض آن را باید بپذیریم یعنی دانشجو باید حرف دیگران را بپذیرد و چون سقراط هم جزو دیگران است پس باید حرف او را بپذیرد و این دور و تسلسل ادامه دارد!
در لطایف عامیانه نیز خر حیوان باهوشی است، اما وقتی برای حیوانات مثلاً جوک تعریف کنید از همه زودتر میمونها میخندند و از همه دیرتر خرها. در زبان افغانی هم خر به معنی بزرگ آمده، البته در ایران هم اصطلاح مرسومی است که به مواردی که بیش از اندازه بزرگ باشد خرکی میگویند. حتی معروف است میگویند خرها خود به خود میخندند و وقتی از آنان علت خنده را میپرسند میگویند که از جوک دیروزی میخندند! این اختلاف فازها علمی و کاملاً قابل قبول است، مثلاً تغییرات در یک سازمان هم کاملاً غیر متعارف است یعنی سازمان در مقابل تغییرات مقابله میکند. مانند انسانهای مسن که به یک روال زندگی خو گرفتهاند و تغییر آن برایشان دشوار است، در حالی که انسان در جوانی، نوگرا و نواندیش و حتی ساختارشکن است. حوادث در جهان هم این موضوع را ثابت میکند. مثلاً میگویند افلاطون موقع صحبت خیلی دست و پاهایش را تکان میداد. فرزانهای به او گفت که به غاری برو و دور خود را از خارهای بیابان پر کن و برای خود سخنرانی کن. وی با این تمرین قدری بر رفتارهای خود غالب آمد ولی اندیشههای او را تحتالشعاع قرار داد تا جایی که موضوع را به نام عالم مثال طرح نمود و مقصود او چنین بود که وقتی ما در غار هستیم از بیرون نوری میتابد و سایهی ما بر دیوار غار افکنده میشود. دنیا هم سایهای از آنچه در بالاست میباشد، یعنی هر چه ما میبینیم واقعیت نیست بلکه سایهای از واقعیت است. البته سوفسطاییون هم همینطور بودند. پروتاگوراس خیلی بالاتر میگفت. او میگفت که همه چیز وهم و خیال است! روزی شاگردانش بر سر راهش چالهای کندند و وی به چاله افتاد، در حالی که از درد مینالید و شاگردان میخندیدند و میگفتند همهاش وهم و خیال است! اما واقعهی عاشورا اینگونه فلسفه را در هم کوبید. آنچه در عاشورا اتفاق افتاد یک فیلم یا داستان یا افسانه نبود، یک واقعیت بود در عالم پایین از امام حسین (ع) که فقط 18 نفر از بنیهاشم را در مقابل چشمانش سر بریدند. کودک شش ماههی او تیر خورد و شهید شد و اینها دروغ نبود! و این فقط مختص امام حسین (ع) نیست. حضرت یعقوب هم با اینکه از طریق علم امامت و نبوت میدانست که پسرش زنده است و روزی به خانه باز میگردد (یوسف گمگشته باز آید به کنعان غم مخور) باز ناراحتی خود را پنهان نمیکرد و آنقدر گریه کرد تا چشمانش سفید شد. اینها فیلم یا سریال نبوده یا در شهادت حضرت حمزه که لقب سیدالشهدا گرفت، پیامبر فرمود روی او را با پارچهای بپوشانند تا خواهرش او را نبیند زیرا که پس از کشته شدن حضرت حمزه، هند جگرخوار سینهی او را شکافته و جگرش را با دندان دریده بود. اینها افسانه یا تخیل یا موهومات نبود چرا که کافی است کوچکترین آسیبی اینگونه بر ما وارد شود آنگاه زمین و زمان را به هم میدوزیم. فرق بین واقعیت و موهومات را از همین راه میفهمیم. فقط زمانی بلا واقعی است که بر سر ما بیاید! وگرنه اگر ملک سلیمان را هم عذاب فرا گیرد ما فقط از دیدن فیلم آن لذت میبریم. از همین جا آسیبپذیری جامعه در برابر فلسفه آن هم فلسفه جنگ معلوم میشود دشمن در هنگامیکه حمله میکند دوستان دشمن یا ستون پنجم آنان فلسفهی صلح را تبلیغ میکنند تا از جبهه رفتن مردم جلوگیری کنند و یا آنهایی را که رفتهاند پشیمان کنند! بیمبالاتی و بیطرفی نسبت به مسایل و به اصطلاح امروز پوچانگاری و نیهلیسم نتیجهی چنین فلسفهای است. لذا باید گفت فلسفه نیز خوب و بد دارد و مانند خیر و شر دو قسمت میشود: فلسفهی شیطانی و فلسفهی رحمانی. فلسفهی رحمانی بر اساس عالم ناسوت یا عالم ماده در ارتباط با عالم لاهوت رشد یافته اما فلسفهی شیطانی بر اساس موهومات و ذهنیگرایی محض جهت مبارزه با حضور دایمی انسان در محضر لاهوتی است. امروزه فلسفههای شیطانی زیادی در قالب عرفانهای کاذب و ایسمهای گوناگون متولد میشود و همه اینها یک نکته را دنبال میکنند که مردم از واقعیتهای موجود فاصله بگیرند و کاری به کار سیاست یا دین نداشته باشند تا مستکبران بتوانند با خیال راحت به چپاولگری خود ادامه دهند. برای همین است که این فلسفهها از سوی دولتهای استعمارگر چون انگلیس و آمریکا حمایت میشوند و بودجههای کلانی به آن تخصیص داده میشود و ما در جنگ نرم باید مواظب این حیلتها باشیم که چون خوره مغز جوانان را تهی میکند و مغز تهی شده به هیچ دردی حتی به درد دفاع از خود نمیخورد!